سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیار مهر دیاریست برای همه وبلاگ نویسان باصفای ایرانی
گذشته ... - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
 RSS 
HOME
Email
profile
managment of weblog
all visite : 128431
today visitor: 11
lastday visitor: 2
about us
گذشته ... - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
مدیر وبلاگ : اهالی دیارمهر[94]
نویسندگان وبلاگ :
MM312
MM312 (@)[0]

ANTIC
ANTIC (@)[6]

MELIKA
MELIKA (@)[65]

MARY (@)[0]

J.SHARIFIAN
J.SHARIFIAN (@)[0]

MASIH
MASIH (@)[0]

POoRyA
POoRyA (@)[0]

ARAM
ARAM (@)[6]

ASIEH (@)[2]

RAHA
RAHA (@)[4]



..................
logo
گذشته ... - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
..................
archive
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385

..................
to be or not to be

ntic

rha

melik

arm

mry

mm312

msih

shrifian

poriya

iqsn

vest

anhita

kmelia

hmid


..................
search



..................
pages of diyaremehr
جلد دیار مهر
سیاست دیار مهر
تعطیلات آخر هفته دیار
تاریخ دیار مهر


..................
member
 

 
  • گذشته ...

  • Author : MELIKA:: 87/11/22:: 5:39 عصر

    این هایی که این جا می نویسم می شود گذشته هایی که ... خُب، می گویم گذشته و تو حالا می توانی باور کنی و می توانی نه! ... شاید دِلمویه های دخترکی که حالا آرام و سر به زیر دارد به حال فکر می کند ... کمی آرام گرفته و کمی ـ فقط کمی ـ دلشوره ها و دلهره هایش کمتر شده ... و می خواهم بگویم که تمامِ این آرامشِ این روزها را مدیون خدایی ام که کسی برایم نوشت:” در همین نزدیکی است...
    ...

    اجازه هست؟! ... مگر می شود زندگی ـ تو بخوان خاطره ها ـ را با اشک شُست و بعد دُرُست از رویِ خطهایش تا کرد و گذاشت تویِ آن صندوقچه قدیمی که خودش کلی زندگی ـ خاطره ـ است و بعد نفسی از سرِ اطمینان که: ” همه چیز تمام شد! “ ... این را تو بگو ... تویی که می گویند و می گویم رفته ای و بر نمی گردی و ... آخر مگر می شود زندگی را با اشک شُست؟!!

    می خواستم قبل از آخرین بار ببینمت ... ببینمت و آن لبخندِ آرامِ از سرِ سادگی ات را زیر لب زمزمه کنم ... می خواستم ببینمت که آخرین تصویر مانده در چشمهایم تصویرِ خنده ساده ات باشد که ... که نگذاشتند ... نگذاشتند ... و همیشه هی با خودم فکر کنم که کاش بودی و ... و اگر بودی این همه سایه احاطه ام نکرده بود که من هی هر روز ساکت تر شوم و هر روز بیشتر تویِ حقیقتِ این زندگیها گم شوم ... هر روز بیشتر و هر روز دورتر ... و هی با خودم فکر کنم که اگر بودی دیگر چه کسی جرات بودن به خودش می داد که این روزهایم این طور جهنم شود ... حتی ... حتی ...

    می خواستم ببینمت و آن لبخند ساده را که هر روز تویِ وجودم توان می ریخت برایِ بودن و ادامه دادن و بودن ... بودن از سرِ خواستن، نه از سرِ اجباری که بر گردنم گذاشته اند به صرفِ گناه بودن و شرمِ از خدایی که ... ” که همین نزدیکی است ... “ ...

    یادت هست خودخواهی و غرورم را به رُخت می کشیدم و تو تنها سر به زیر می انداختی از خنده ای که ... خنده ای که بیشتر از هر جوابی خجالتم می داد ... راستش حتی این روزها دارم به حُرمتِ آن حادثه ای فکر می کنم که نتیجه اش شد آن ” تمام شدِ “ زرد رنگی که در میانه آن صفحه آبی رنگ نوشتم. یادت هست؟! ...

    کودکی می شناختم ساده ... ساده و سرخوش آن قدر که با پر زدنِ یاکریم ها تویِ بالکنِ اتاقش دلش لبریز می شد از حس دلتنگی برایِ تو و آن وقت دستش بود و شماره گیرِ این گوشی که فقط یادت بیاندازد: ” الو! صدایِ بالِشون رو می شنوی؟! ... گوش کن! ... “ ساده ... آنقدر ساده که دل ببندد به معجزه آن همه سیم و سیگنال و روپوش سفید ... دل ببندد به روزِ بعد ـ که روز بعدی در کار نبود ـ ... باور کن که کودکی را می شناختم که از این منِ امروز هزار هزار سال انگار فاصله دارد ... انگار او را هم شبیه هزاران هزار حادثه دیگر تویِ قصه رفتنت جا گذاشتم ... اگر می بینی اش بگو که دلم برایش تنگ شده ... خیلی تنگ ... اگر می بینی اش خوش به حالت که عجیب برایش دلتنگ ام این روزها ...

    اصلاً یک چیز را همیشه یادم می رفت بپرسم از تو و آن اینکه: ” هیچ وقت عاشق شدی؟! “ ... و هیچ وقت جراتِ سوال نبود و ترسِ از جواب همیشه زبانم را قفل می زد ... ـ یادت هست همیشه می گفتی چیزی را پنهان می کنم؟! از کجا معلوم که آن همین سوال مانده در گلویم نبوده که این روزها عجیب بغض شده تویِ نوشته هام ...

    دوست دارم تو را شبیه خودت، دوست دارم تو را شبیه خدا

    دوست دارم نشسته در قلمم، ... 

    می دانی ... حتی آن تک بیت که هی زیر لب زمزمه می کردی را این روزها بعد از مدتها به یادم آمده است ... یادت هست، که گاهی که بلند نمی خواندی و پاپی می شدم و صدایت بلند می شد به:

      لطفش آسایش ما مصلحت وقت ندید

       ورنه از جانب ما دلنگرانی دانست ...  “

    و عجیب که همه اینها را حالا می شود انقدر قشنگ به هم ربط داد که اشکهایم از حیرتش تویِ چشمخانه نگاهم خشک شود ... بگویم که دلم برایت تنگ شده؟! ...                          

    بگذار حقیقتی را برایت بگویم:حسرتِ بودنِ کسی را می خورم که اگر بود شاید این روزها هیچ وقت رنگِ بودن به خودشان نمی گرفتند ...هر چند دیگر دلم نمی خواهد ساده دست دراز کند به سمتِ کسی، چیزی که می تواند تکیه گاهت باشد ... به سمتِ اعتمادی که در اوجِ شکست کنارت باشد ... و دارم فکر می کنم به این که: ” نیست


    بذر شما